اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطراتی از شهید - شهید حاج حسین خرازی

خاطره

چهارشنبه 87 مهر 17 ساعت 11:5 صبح

شهید سردار سر لشکر حاج احمد کاظمی:

خدا می داند من بارها گفته بودم با شهید خرازی راه افتاده بودیم بریم برای قرارگاه، من جیپ می راندم و ایشان بغل دست من نشسته بود، آمد و نزدیکتر شد، دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت:« احمد من آمده ام و هیچ کاری ندارم همین دو سه روز شهید می شوم». از این روشن تر و واضح تر؟ و همین هم شد و چه موقعی ایشان شهید شد، در اوج پیروزی عملیات و در موقعی که سختی ها پشت سر گذاشته شده بود و عملیات رو به اتمام بود ( جایی که اصلا تصور نمی شد) یک گلوله زدند و همان یک گلوله فلسفه شهادت شهید خرازی شد

نوشته شده توسط : یا زهرا

نظرات دیگران [ نظر]


یه خاطره:

سه شنبه 87 خرداد 28 ساعت 7:12 عصر

دیدمش روی تپه سبز رنگ زیبایی، که گلهای شقایق و لاله های سرخ رنگ، همراه با چشمه ای زلال و روان، اطرافش رو گرفته بودند، ایستاده بود و به آسمان آبی رنگ نگاه می کرد. لبانش باز و بسته می شد. ذکر می گفت، مثل همیشه.

چهره اش نورانی بود با لبحندی بر لب. همیشه با دیدنش شاد می شدم. جلو رفتم وسلام کردم.

گفت: سلام.

گفتم: به چی نگاه می کنی؟

گفت: به افق.

گفتم: چه چیزی را در اون می جویی؟

گفت: رفتن به اوج را.

گفتم: مدت هاست که اینجا ایستاده ای! خسته نمی شی!؟

گفت: پرواز زیباست.

گفتم: چرا پرواز؟

سکوت کرد و افق را می نگریست.

گفتم: چرا شما با بقیه اینقدر فرق می کنید؟

گفت: چرا شما مثل ما نمی شید؟

گفتم: بد جوری توقفس دنیا اسیر شدم.

گفت: خواستن، توانستن است.

جانماز سبز رنگشو از جیبش بیرون آورد رو به قبله، رو به افق باز کرد.تسبیح تربت و عطر کوچکی، همراه با مهر تربتی که نام حسین شهید(ع) رو اون نوشته شده بود.

گفتم: هنوز وقت نماز نشده.

نگاهم کرد و لبخند زد. بعد رو به قبله یک دست رو بلند کرد و گفت: الله اکبر.

آستین خالی دست دیگرش، با نسیم به این طرف و آن طرف می رفت.

حاج حسین خرازی آخرین نماز شهادتش بود...

برگرفته از نامه خانم اعظم صالحی 


نوشته شده توسط : یا زهرا

نظرات دیگران [ نظر]


فقط یک خراش کوچک

یکشنبه 87 اردیبهشت 8 ساعت 2:13 عصر
 

فقط یک خراش کوچک

 

وقتی به خانواده خبر زخمی شدنش را داد، گفت: یک خراش کوچک است. وقتی عیادتش آمدند فهمیدند که دستش قطع شده. پرستاری می خواست مسکن بهش بزند، حسین می گفت درد ندارم. دکتر ها تعجب کرده بودند که چطور ممکن است درد نداشته باشد، اما به روی خودش نیارد. دکتر بعد از مرخسی از بیمارستان یزد، 45 روز برایش استراحت نوشته بود، اما هنوز عصر نشده بود، گفت: حوصه ام سر رفته. و رفت سپاه که دوستانش را ببیند. تا ساعت 10 شب خانواده اش ازش خبری نداشتند. ساعت 10 تلفن کرد: من اهوازم. بی زحمت دارو هام رو بدید یکی برام بیاره. در اهواز سعی کرد یک دستی بودن را تمرین کند. از دکل دیده بانی رفت بالا خوشحال شد که توانسته، بعد از دو روز تمرین 4 متر بالا برود. به قول خودش می توانست با همین یکی هم وقتی می رفت مرخصی، ده دوازده کیلو میوه برای مادرش بخرد.


نوشته شده توسط : یا زهرا

نظرات دیگران [ نظر]


<      1   2      
:لیست کامل یاداشت ها :


ثبت نام در اولین لینک باکس مذهبی